خاطرات دانش‌آموز شهید مجید نمازی

دانش‌آموز شهید مجید نمازی

ـ «يا ابوالفضل! بچَه‌مو از تو مي‌خوام!»

با خودم گفتم:« خدايا! اگه نميره نذر مي‌كنم روضه‌ي ابوالفضل بگيرم»

هنوز مشغول این فکر و حرف بودم كه با خالي شدنِ آب  شكمش،  دوباره جون گرفت. چشماي كوچكشو باز كرد. دور و بَرِشو  نگاه كرد.آره، مجيد تقدير دیگه یی داش.چارده سال بعد، بانه، عملیات؛باز هم افتاده بود. دور و برشو نیگا كرد،  آروم چِشاشو بَس. گلوله به قلبش خورده بود.

*****

ـ «بابا! سوئیچ ماشینو بدین! می خوام جایی برم.» حاج آقا نمازی مکثی کرد و گفت:«مجید جان! ماشینو امروز لازم دارم.»

مجید درحالی که لباس پوشیده بود،دستگیره در را گرفت و گفت:«می دونم واسه چی لازمش دارین. من خودم این کارو انجام می دم. کاه می گیرم و می برم واسه گِلکاری»

ـ «نه تو تازه از جبهه اومدی. این همه راه، خسته شدی امروز رو  استراحت کن ایشاا… فردا»

ـ «بابا! خواهش می کنم  تعارف نکنین. من اگه کاری انجام ندَم روزم شب نمی شه.»

سوئیچ را که گرفت از خانه رفت بیرون.آن روز  به رغم خستگی راه، کار زیادی انجام داد.

*****

 

با اين كه گفته بود:« اين دفه برام گوسفندي نكشين.»، دلمون نيومد. به عكس هميشه كلّيَ م گشتيم تا بالاخره گوسفندي رو به راه شد. شبِ بعد از قربوني و تقسيم گوشت، خواب ديدم، دسته گلي از گلدون برداشتم و تُو زمين كاشتم.

يِه دَفِه گل لاله‌اي از وسطش سركشيد. بزرگ و بزرگتر شد. هنوز محو قشنگيش بودم كه ديدم يه بچه با دو تا بال قشنگ روي گل به پرواز دراومد. داشت به طرف آسمون مي‌رفت كه يِه‌هَوْ كسي پيدايش شد؛  مي‌خواست با كارد بكشدَش. سر و صدا كردم. اونو  نكش! اين فرشته‌ي حاج آقا نمازيه!

با دلهره از خواب بيدار شدم. فكر كه كردم، فهميدم قراره مجيد شهيد بشه. آره، خوابم تعبير داشت. درست يه هفته بعد، مجيدو آوردن. تشييع  جنازهَ‌ش محشر بود.

*****

داشتند پرس و جو می کردند:

ـ«ببخشین این جا شهیدی به اسم مجید نمازی داریم؟»

ـ«آره،باید برین بهشت قاسم؛ تُوی مسیر بجستانه. از اون طرف»

پیرمرد با اشاره سمت راه را نشانِ شان داد و در ادامه گفت:«معذرت می خوام. واسه چی می پرسین؟ شما با حاج آقا نمازی نسبتی دارین؟»

زن می خواست چیزی بگوید؛ ولی بغض و گریه نگذاشت، به حرفش ادامه دهد.

شوهرش گفت:«راستش ما یِه مشکلی داریم که سال هاس زندگیو اَزَمون گرفته. چند شب پیش همسرم تَو خواب می بینه که بِهِش می گن:اگه می خواین مشکلتون حل بشه، باید سرِخاک شهید مجید نمازی برین. وقتی می پرسه مجید نمازی کیه، قبرش کجاس؟ می گن برو گناباد! حالا ما واسه همین اومدیم.»

زن که دستمال کاغذیش خیس اشک شده بود، به طرف ماشین گران قیمتی آن طرف خیابان راه افتاد. شوهرش هم خداحافظی کرد. سوار ماشین شد و رفت.

 

منبع :

کتاب: نقطه سرخط

گردآوری: حسن ذوالفقاری

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme